×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

دوست

فکر تنهایی

شعری برای خدا

پیش از این ها فکر می کردم خدا                    خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها                               خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور                        بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او                              هر ستاره پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او آسمان                               نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش                    سیل و طوفان نعره ی طوفنده اش

 

دکمه ی پیراهن او آفتاب                              برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست                    هیچ کس را در حضورش راه نیست

 

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود                   از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدای رحم بود و خشمگین                    خانه اش در آسمان دور از زمین

 

بود اما در میان ما نبود                             مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت                 مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

هرچه می پرسیدم از خود از خدا              از زمین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست                پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

هر چه می پرسی جوابش آتش است      آب اگر خوردی عذابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند                 تا شدی نزدیک دورت می کند

 

کج گذاشتی دست سنگت می کند         کج نهادی پا لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند                 در میان آتش آبت می کند

 

با همین قصه دلم مشغول بود               خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم              در دهان شعله های سرکشم

 

در دهان اژدهای خشمگین                   بر سرم باران گرز آتشین

....شد نعره هایم بی صدا                    در طنین خنده ی خشم خدا

 

نیت من در نماز و در دعا                     ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود        مثل از بر کردن یک درس بود

 

مثل تمرین حساب و هندسه               مثل تنبه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ی بی حوصله               سخت مثل حل صدها مسئله

 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود             مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر       راه افتادم به قصد یک سفر

 

در میان راه در یک روستا                   خانه ای دیدم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر این جا کجاست           گفت اینجا خانه ی خوب خداست

 

گفت اینجا میشود یک لحظه ماند        گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد          با دل خود گفت و گویی تازه کرد

 

گفتمش پس آن خدای خشمگین       خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین؟

گفت آری او بیریاست                       فرش هایش از گلیم و بوریاست

 

مهربان و ساده و بی کینه است         مثل حوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی        نام او نور و نشانش روشنی

 

خشم نامی از نشانی های اوست    حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است         مثل قهر مهربان مادر است

 

دوستی را دوست معنا می دهد       قهر ما با دوست معنا می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست  قهر او هم نشان دوستیست

 

تازه فهمیدم خدایم این خداست       این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر         از رگ گردن به من نزدیک تر

 

آن خدای پیش از این را باد برد          نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود           چون حبابی نقش روی آب بود

 

می توانم بعد از این با این خدا         دوست باشم/دوست پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد            سفره ی دل را برایش باز کرد

 

میتوان در باره ی گل حرف زد           صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت           با دو قطره صدهزاران راز گفت

 

می توان با او صمیمی حرف زد        مثل باران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند        با الفبای سکوت آواز خواند

 

می توان مثل علف ها حرف زد         با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت       می توان شعری خیال انگیز گفت

 

مثل یک شعر روان و آشنا               پیش از این ها فکر می کردم خدا








فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس

به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص

به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!

به خواب رفتمت از گریه های تکراری

تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ �

به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید

که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید

که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد

که زیر آب فرو رفت� واقعا خفه شد!

که مثل من، ته ِ آهنگ ِ �راک� گریه کنی!

جلوی پاش بیفتی به خاک� گریه کنی

که می شود چمدانت شد و مسافر شد

میان دست تو سیگار بود و شاعر شد

که می شود وسط سینه ات مواد کشید

که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید�

به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و

به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و

که دیر باشم و از چشم هات زود شود

که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم

که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود�

قرار بود همین شب قرارمان باشد

که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی

قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود

که در توهّم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم

عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ

که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی

که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام

که به سلامتی من� که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال های دربدری

که به سلامتی تو که راهی ِ سفری�

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود

صدای مته می آمد که توی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی

صدای گریه ی من در میان بدمستی

صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!

صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

صدای جر خوردن روی خاطراتی که�

ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که�

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره

به دستگیری تو با مواد منفجره

به ارتباط تو با سوسک های در تختم

که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم

جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!

که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!

غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که�

به نیمه شب، �اس ام اس�های بی جوابی که�

به عشق توی توهّم� به دود و شک که تویی

به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی

به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن

به فال های بد و خوب پشت یک تلفن

فرار می کنم از تو به تو به درد شدن

به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم

فرار می کنم از یک جواب نامعلوم

سوال کردن ِ من از دلیل هایی که�

فرار می کنم از مستطیل هایی که�

فرار کردن ِ از این چهاردیواری

به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری�

دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز

فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!

به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست

که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست



عشقبازی به همین آسانی است�

که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
�رنگ زیبای خزان با روحی
�نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است

...

دوشنبه 12 دی 1390 - 8:50:24 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://me$u.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 13 دی 1390   2:01:19 PM

slm matalebet kheili khob bod

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 12 دی 1390   10:45:46 PM

آمار وبلاگ

13200 بازدید

12 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

14 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements